امروز، روز اول مهر، همه جا صحبت از باز شدن مدارس و دانشگاهاست. بعضی ها هنوز نسبت به صبح زود بیدار شدن های اون موقع ها شاکی هستن و یه سری دیگه حاضرن هزار تا چیز رو بدن و یه بار دیگه برگردن به اون روزا!

برای من نمی دونم کدوم یکی از این حالت ها صادق هست. از یه طرف با یادآوری دلهره و استرس صبح ها قبل از رفتن مدرسه و حتی تو راهنمایی نصفه شب بیدار شدن ها برای رسیدن به سرویس هنوز که هنوزه حالم رو بد میکنه، از یه طرف فکر می کنم اگه دوست داشته باشم که روزی از اون روزها برگرده و دوباره تجربه اش کنم دوباره رفتن به دانشگاهه!

نه سال پیش تو یه همچین روزی برای اولین بار به عنوان دانشجو وارد قدیمی ترین دانشگاه ایران شدم. برای من که عشق دو سال آخر دبیرستانم «برق شریف» بود دانشگاه تهران ننگ بزرگی بیش نبود! اونم م.شیمی!

روزای اول که به دپرسی از نتیجه قبولی و تعیین مختصات دانشگاه گذشت. یادمه تا سه ماه هنوز کلیت ساختمون فنی برام مجهول بود و هی توی راهروها گیج میزدم، با وجود اینکه حتی تابلوهای راهنما محل «پله» رو هم نشون می دادند!!!

مدت ها طول کشید که من و امثال من که از بد حادثه به اونجا پناه آورده بودیم و هیچ علاقه ای به م.شیمی نداشتیم، با واقعیت کنار بیایم و اونجا رو دوست داشته باشیم. رشته ای رو که می خوندیم، دانشکده ای که عموما صبح تا شب اونجا بودیم، حتی محیط میدون انقلاب رو که قبل از اون ازش متنفر بودم! انگار حضور و گذر زمان تعلقی بوجود میاورد که هنوز بعد سال ها رد شدن از اون محیط برام همراه با آه حسرت و یادآوری یه عالمه خاطره ریز و درشت از اون دانشگاه و همه گوشه و کنارهاشه...

یادمه قبل از انتخاب رشته برای آشنایی با رشته های دانشکده فنی رفته بودیم و طبعا چون رتبه من به م.شیمی می خورد رفتم سراغ بچه های سال بالایی این رشته. کلی از خوبیهاش گفتن و اینکه چقدر تو دنیا رشته مطرحیه و اساسا با شیمی علوم پایه فرق میکنه و کلی باکلاس تره -که بعدا به این نتیجه رسیدم که برای خوب بودن تو این رشته باید از نظر شیمی علوم پایه خیلی هم قوی باشی!

روزای اول تحصیل ما مصادف بود با افتتاح پشت سر هم فازهای مختلف پارس جنوبی و هی امیدواری بیشتر برای موقعیت های شغلی طلایی و هی بیشتر حال کردن با جایی که اوایل بهش پناه آورده بودم!

گذشت و گذشت تا سال اول تموم شد و بخت برگشت و همون فازهای افتتاح شده و افتتاح نشده و از قبل مشغول کار، شروع کردن دونه دونه از کار افتادن و تعطیل شدن. هی هر روز همدیگه رو که میدیدیم میگفتیم از این بدتر نمیشه و اوضاع کار خیلی داغونه، اما دریغ که روز به روز اوضاع بدتر  میشد و به ما ثابت میشد که حد نهایتی برای بدتر شدن اوضاع وجود نداره...


 

حالا الان بعد از نه سال و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه دیگه ای در یه رشته به اصطلاح به روز تر که عنوان «نانو» رو یدک میکشه، سعی میکنم موقعیت های شغلی موجود رو با دقت بررسی کنم و حتی به یه شغل %50 درصد مرتبط هم راضی هستم، اما نه تنها تضمینی برای پیدا شدن چنین موقعیتی وجود نداره، بلکه به فرض پیدا شدنش هم هیچ تضمینی برای پایداری و ادامه دار بودنش نیست و دارم به گزینه هایی مثل گلفروشی باز کردن هم فکر می کنم...

به نظرم این رشته با توجه به تنوع حوزه هایی که درگیرش میشن و ارتباط مستقیم با به روز بودن صنعت میتونه نماد کاملی از میزان توسعه یافتگی یک کشور باشه و افسوس که وضعیت شغلی تحصیل کرده هاش هزار هزار حرف ناگفته از اوضاع مملکت عزیز داره...

 

 

* شروع کردن به نوشتن بعد از دو سه سال شاید به نظر آسان باشه، اما در عمل به هیچ وجه اینطور نیست!

** بیش از دو سال از داشتن یک وبلاگ مشترک میگذه اما هر روز به بهانه ای و دلیلی دست و دلم به نوشتن نمی رفت! اما امروز به بهانه گذشت دو سال از آغاز مقطع تحصیلی جدید و تمام شدنش تا چند روز پیش، سعی کردم تنبلی را کنار بگذارم و دوباره درگیر کلمات بشم...