سلام دوست من
بعد مسافت این روزها باعث شده کمتر با یکدیگر صحبت کنیم.
بعد مسافت اختلاف زمان میآورد. اختلاف زمان، اختلاف فاز میآورد و همه اینها من و
تو را از یکدیگر دور و دورتر کرده است. این شده که کمتر حرف میزنیم. کمتر نظرات هم
را میدانیم و بیشتر از هم دور میشویم.

روزی که رفتی دوران سیاهی بود. همه به سیاهیش باور داشتند.
هرچه متحجر متعصب بود در راس امور قرار داشت. رییس جمهور مملکتمان وقیحانه ترین
رفتارهای ممکن را داشت. من و تو را بزغاله و خس و خاشاک خطاب میکرد.
نمیدانم 88 به بعد بودی یا نه. آن زمانها که از سیاه هم
سیاه تر بود. آدم از سایه خود هم میترسید. از تلفن همراهت هم فرار میکردی.
تو رفتی و من ماندم. هر دو شاید به جبر، شاید هم به
اختیار... اصلا مهم نیست. آنچه مهم است ملیتمان است. نقطه اشتراکی که از بین نرفته
و نمیرود. خیلیها خواستند همین رشته های آخر را نیز پاره کنند. اما نتوانستند. چون
من و تو نگذاشتیم.
اینجا ایران است. همان سرزمین مادری. جایی که با هم در آن
رشد کردیم. همان خاکی که تو هم 70-80 درصد عمرت را در آن سپری کردی. از ایران
برایت زیاد گفته اند. اما بگذار کمی هم من از این ملک آریایی بگویم. خیلی قدیم را
برایت تعریف نمیکنم. همین 100 سال اخیر را نگاه کن. ببین ایران ما چه کشیده.
مشروطیت. 28 مرداد. 15 خرداد. انقلاب اسلامی. 8 سال جنگ. 2 خرداد. 3 تیر!!. و حالا
24 خرداد.
راه درازی را برای استقلال و آزادی ایران طی کرده ایم. همین
16 سال اخیر که همه به یاد داریم گواه محکمی بر دشواری آن است. راهی که خونها و
رنجهای زیادی برای آن رفت. همین 4 سال اخیر را که نگاه میکنی میبینی چه هزینه هایی
داده شده. چه رنجها. چه خونها. چه حصرها. چه حبسها. چه ظلمها.
اما راه را دوباره در پیش گرفتیم. شاید چون چاره ای
نمیدیدیم. کشور را در آستانه جنگ حس کرده بودیم. عده ای میخواستند اینجا حکم
طالبان شیعی را پیدا کند. من و بسیاری از دوستانت که مانده اند (یا نتوانستند راه
سفر در پیش بگیرند) از خیلی چیزها گذشتیم و چشم بر خیلی چیزها بستیم. معجون ایمان،
اراده و عمل کارگر افتاد و تغییری که 4 سال پیش دنبالش بودیم اتفاق افتاد. اراده
ما اراده ی اکثریت شد.
باور کن تغییر اتفاق افتاده تغییر کوچکی نبود. کسی هم
ننوشته بود که باید این تغییر رخ دهد. کمی سرمقاله های برادر حسین را در کیهان
بخوان. کمی به حرکتهای احمقانه محمود و دله دزدیهای روزهای آخرش نگاه کن. هیچ کس
فکرش را نمیکرد چنین شود. اما شد. این بار دیگر نوبت من و توست.
بگذار نقل به مضمونی از تاریخ مشروطه کسروی بکنم. دوران
استبداد صغیر بود. همه جای ایران را مستبدان اشغال کرده بودند. "از ایران آذربایجان ماند. از آذربایجان تبریز. از تبریز کوی
امیرخیز و از کوی امیرخیز یک کوچه که در آن ستارخان مقاومت میکرد. اما بعد آن کوچه
به کوی، آن کوی به شهر و شهر به ولایت و ولایت به کشور بدل شد."
باور کن دوست من، فقط آن کوچه مانده بود. حالا هنر کرده
باشیم، کوی را به کوچه تبدیل کرده ایم. اما راه زیادی در پیش داریم تا ایران
دوباره ایران شود.
این راه را باید با هم برویم. برای ایران. شاید اگر در کنار
هم نیز نباشیم باز با هم این راه را طی میکنیم. اما بودنت دو صد مقدار با نبودنت
فرق دارد. ایران امروز ما به نخبگان بیشتری احتیاج دارد. به مغزهایی که بیشتر فکر
کنند. و کمتر دهان باز کنند. بیشتر عمل کنند و کمتر شعار بدهند. مغزهایی که اصالتی
برای اندیشه قائل باشند. به کسانی که متخصص باشند.
ایران امروز ما دچار کمبود متخصص است. دچار کمبود مردمان
عقل محور. وقتی که نباشی تکلیف معلوم است. آنها در اکثریتند. درو میکنند و به پیش
میروند. مطمئن باش بذرهایشان بیشتر از ماست.
نمیگویم اوضاع خیلی بهتر از قبل شده. اما بهتر شده. شاید از
نظر اقتصادی فرقی نکرده باشد. شاید حصر و حبسی برداشته نشده باشد. اما فضای اندیشه
و عمل آزادتر شده. همه جا روزنه امید پدیدار شده. مدیرانی شایسته تر بر سر کار
آمده اند. اینها واقعیاتی غیر قابل انکارند. اگر قدر این فرصت ندانیم و ارجش ننهیم
باور کن از دستش میدهیم. شاید دیگر تکرار نشود. به تو اطمینان میدهم، تندروها دست
از سر ما بر نمیدارند.
دوست من، گاهی نسلی برای آرمانهایش مجبور است هزینه کند.
چندین نسل از این خاک هزینه داده اند. این بار قسمت ما شده تا کشورمان دوباره در
دست تندروها نیفتد. آن روزی که رفتی من هم در کلام (نه در عمل) با تو موافق بودم
که هیچ کاری نمیشود کرد. اما امروز با قاطعیت میگویم میشود سرنوشت از سر نوشت. اگر
نیامدید و فردای فرداها تندروها آمدند پشت دست نزنید که ای وای، چه شد دوباره. به
عوام الناس فحش ندهید که نفهمند. بگویید ما کاری نکردیم. بگویید ما حاضر نشدیم از
خود برای کشورمان بگذریم. بگویید ما این فرصت طلایی تاریخی را از دست دادیم.
کلام را بیش از این مطول نمیکنم. امیدوارم روزی در همین شهر
و کنار زنده رودی که این روزها به نفس افتاده دوباره هم قدم شویم.
یا حق